سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۳۹۹/۰۹/۲۴
نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید.
سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند.
کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت.
نیومد.
نگران، کلافه، عصبی‌ شدم.
شاخه‌گلی که دستم بود سَر خم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم رُ سر کلاغا خالی کردم.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم…گَند زدم بهش.
گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم.
نرسیده به در پارک، صداش از پشت سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نفس نفس‌هاش هم.
برنگشتم.
حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم.
خیابون را به دو گذشتم.
هنوز داشت پُشتم می‌اومد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید و صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین.
هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم.
برای همیشه.
باز کرده نکرده، صدای بووق
ترمزی شدید و فریاد
ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام و جونم.
تندی برگشتم.
دیدمش.
پخشِ خیابان شده بود.
افتاده بود جلو ماشینی که بش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد.
سرش خورده بود روو آسفالت، پکیده بود و خونی بود، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جووی کنار خیابون.
ترس‌خورده, هول دویدم طرفش.
بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود.
کادو پیچ.
محکم چسبیده بودش.
نِگام رفت , و موند رو آستینِ مانتوش که بالا شده بود، ساعتَ‌ش پیدا بود.
چهار و پنج دقیقه.
نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج
درب و داغون نگا ساعت راننده‌ کردم.
ساعت چهار و پنج دقیقه بود!!
:]



قضاوت نکنید!