" پادشاه بدون قلمرو "
.
.
.
جهل انسان تمامی ندارد و تنها شکل و فرم عوض می کند. جهل انسان تمامی ندارد چون حرص انسان تمامی ندارد. عصر روشنگری انسان را از سطحی از جهل بیرون آورد اما به سطح دیگری از جهل فرو برد. جهل انسان در قرون وسطا ریشه در مذهب و تکلیف مداری داشت. شاید بشود این جهل را " تو باید " نامگذاری کرد. مجموعه ای از باید ها و نبایدها که زندگی انسان را در برمی گرفت. تو باید این کار را بکنی، تو نباید آن کار را بکنی. تکلیفی که از مذهب سنتی بیرون می آمد. اما جهلی را که پس از دوران روشنگری زاده شد، می شود " من می دانم " نامگذاری کرد. حالا انسان فهمیده بود که زمین به دور خورشید می چرخد و نه بالعکس. حالا او فهمیده بود که منشا بیماری ها ویروس ها و باکتری ها هستند و نه نفرین ارواح خبیث. کلیسا در نبردی سخت و فرساینده با علم و تفکر انسان، شکست خورد و انسان پس از روشنگری دیگر آن انسان سابق نبود. حالا او به واقع تبدیل به اشرف مخلوقات و گل سرسبد آفرینش شده بود. دیگر اهمیتی نداشت که دین چه گفته است بلکه اهمیت در این بود که انسان چه می خواهد و چه حقی دارد. انسان در مرکزیت عالم هستی قرار گرفت و خواسته های انسان تبدیل به مهمترین موضوع در عالم هستی گردید. اما یک تناقض تا به امروز هم هنوز گریبانش را رها نکرده است: هرچه علم و دانش و مخصوصا دانش پزشکی و بیولوژیک پیشرفت می کرد آدمی بیشتر پی می برد که چیزی به جز مجموعه ای از عصب ها و نورون هایش نیست و هر رفتار او از مجموعه ای از فعل و انفعالات هورومونی و شیمیایی و عصبی او نشات می گیرد. علم به ما گفت در واقع انسان چیزی نیست به جز برده ای خوار در تملک عصب ها و ماهیچه هایش. علم به ما گفت نه روحی در کار است و نه جاودانگی و نه عظمتی و نه کرامتی. درد و رنج هایش هیچ معنا و مفهومی ندارند و او با مرگ، خرد و خاکشیر و محو و نابود می شود...
ادامه درکامنت