==2==
(حرفهای یونگی با &، تصوراتش با _ ، حرفهای ا/ت با @،و تصوراتش با + نمایش داده میشن، نویسنده و راوی هم ()، ارشد ا/ت $، رئیس کمپانی یونگی #)     (ا/ت درحالی که دستشو روی صورت یونگی گذاشته بود، بهش خیره شده)    (لازم به ذکره وقتی تیانشیا دستشونو میذارن رو صورت یه انسان میتونن بفهمن که اون آدم داره به چی فکر میکنه)    @چقد جذابه *-* حس خاصی داره! نمیدونم چرا بین اونهمه آدم جذب این شدم، اما خیلی دردکشیده به نظر میاد، با این چهره جذاب و اینکه روی زمین زندگی میکنه، واقعا عجیبه که انقدر ناراحته.... فک میکردم همه باید رو زمین خوشحال باشن، اما با دیدن اینجا نظرم عوض شد...    (ا/ت صورتشو به صورت یونگی نزدیک میکنه تا از فوضولی دربیاد و ببینه یونگی چی داره با خودش پچ پچ میکنه)     (ناگهان یونگی چشماش رو باز میکنه و مستقیم به ا/ت نگاه میکنه)     (ا/ت هول میشه و سریع خودشو از یونگی دور میکنه)     @و.وایییی منو دید؟؟ ممکن نیست! هیچ کس منو نمیبینه! چطور ممکنه اونطور مستقیم تو چشام نگه کنه؟؟ شاید هم اتفاقی بود.... آخه مگه میشه اتافی صاف تو تخم چشام نگا کنه؟ هوففف در هر صورت دلم هوری ریخت -_-  &ای بابا چرا همش احساس میکنم صدا ویز ویز مگس میاد؟؟ آخه الان اصلا فصل اینا نیست که! اه اصن من چرا دارم درباره مگسا با خودم حرف میزنم؟ مثلا چند دقیقه پیش داشتم میمردم! حالم اصلا خوب نیست، فقط میخوام بخوابم، هیچکس هم باهام کاری نداشته باشه...
(ادامه داستان در بخش نظرات....)