از درکه خارج شدم درو بستم و بهش تکیه دادم دستمو روی سینم گزاشتم قلبم داشت تند تند میزد چنتا نفس عمیق کشیدم و دوباره به اتاق برگشتم ..هاجین همون شکلی روی تخت نشسته بود و دهنش اندازه دایناسور باز شده بود رفتم و دستامو دور بازو هاش حلقه کردم یعنی کاملا بغلش کردم و گفتم خواستم سر به سرش بزارم ...بعد از یه عذرخواهی باهم رفتیم پایین واسه صبحانه همه بودن جز سانگ هون که بابا گفت رفته سر بزنه به دوستش...
سر سفره تمام فکرو ذکر و حواسم به جونگوک و سوکی بود تو مدت غذا خوردن یه نگاه هم به هم نکردن یعنی اصلا سرشونو بلند نکردن همونطور که به سوکی خیره شده بودم متوجه پچ پچی شدم که فقط اسم خودمو توش شنیدم سرم رو که بالا کردم دیدم باباو مامانو هاجین زل زدن بهم و همشون پوزخند زده بودن یه لحضه از خیره شدنم خجالت کشیدم بعدم سریع لقمه توی دستم که چند دقیقه الکی تو دوستم بود رو خوردم و رفتم بالا و دوباره رو تخت دراز کشیدم ..عادت داشتم وقتی درگیری ذهنی دارم یا ازدست کسی عصبی یا ناراحت بودم دراز می کشیدمو با فکرکردن اعصابمو اروم میکردم یه ربع از اومدن من به اتاق گزشت که هاجین هم اومد توی اتاق و صدام کرد ولی جوابی ندادم چند بار صدام کرد ولی بازم حرفی نزدم که گفت:منکه میدونم خواب نیستی کاریت ندارم فقط یه سوال دارم!!
از جام بلند شدم و گفتم :از کجا فهمیدی بیدارم؟!؟منکه پلک هم نزدم
_پلک رو اره ولی هرکی ندونه من خوب میدونم وقتی خواب نیستی با پاهات بازی میکنی و روی پاهاتو بتکون میدی حالا اینارو بیخیال بگو ببینم تو سوکی یا جونگوک رو دوست داری!؟؟
_دیونه شدی!؟؟معلومه که نه
_پس چراا....
هنوز حرفشو تموم کرده بود که گفتم:ببین من اصلا هیچ علاقه ای به اون دوتا گی ندارم و.....(وای سوتی دادم درحد گل های مسی)
_گی!؟؟؟مگه چیزی دیدی ازشون!؟؟
ادامه به زودی در پارت بعدی.....