سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
با به یاد آوردن چهره ی معصوم و کوچکش، گرمایی رو توی
قلبش احساس کرد:
_ خب اون... مثل لمس کردن آسمونه... مثل یه شبنم لطیف و
زیباست... خیلی شبیه مادرشه... مثل یه فرشته.
_ فکر کنم همین االن دلم خواست ازدواج کنم.
تهیونگ به حرف نامجون خندید و گفت:
_ چه خبر از خودت؟ رابطه ات با مینا چطوره؟
_ راستش دیشب باهاش حرف زدم... به خاطر اینکه نتونسته
بودم برم سر قرار عصبانی بود... دعوای بدی داشتیم که تهش
به قهر ختم شد... شب هم که برگشتم به خونم، پیغامگیرم یه
پیام از طرفش بهم داد... ازم خواست جدا شیم...
تهیونگ آهی کشید و در حالی که سرش رو به چپ و راست
تکون میداد، گفت:
_ آدمش و پیدا میکنی نامجونا... به زودی پیدا میشه، حسش
میکنم... اگه سویون خواهر داشت بهت معرفیش میکردم.
جمله ی آخرش رو با خنده گفت و مقداری از چایش رو
نوشید.
_ فعال که یه برادر غد و یکدنده داره... درست نمیگم؟
_ جونگکوک از من عصبانیه... اون تو این ده سال سویون و
بارها دیده... اما هیچوقت بهش اجازه نداده عکسی ازش به
خونمون بیاد... برادر زنم و ده ساله ندیدم... عجیب نیست؟ تنها
دلیلش اینه که من باعث رفتنش از کره بودم...
_ اون توی مدرسه اش حیف میشد تو بهترین کار و کردی...
درضمن تو فقط به پدرش پیشنهاد دادی که اسمش رو ثبت
نام کنه... ممکن بود قبول نشه.
به سمت میز اومد و خواست حرفی بزنه که یکی از سرباز ها با
شتاب وارد اتاقش شد:
_ قربان...
در حالی که به سختی نفس میکشید با ترس قدمی به جلو
گذاشت، نامجون از جاش بلند شد و منتظر نگاهش کرد:
ق...قربان بهمون گزارش یه تصادف و دادن... هر دو سر
نشین فوت شدن.
تهیونگ یکی از ابروهاش رو باال داد و فالکس چای رو برداشت،
لیوانی رو برای نامجون پر کرد و گفت:
_ متاسفم... ولی من تصادفا رو برسی نمیکنم به سرگرد چویی
بگو...
نامجون که از اشتباه سرباز تعجب کرده بود با خنده نگاهش
کرد:
_ اینجا بخش تجسسه ستوان.
سرباز جوان آب دهانش رو قورت داد و در حالی که صداش
میلرزید، گفت:
_ آخه قربان...همسرتون...سر نشینش بودن.
_ چی؟
_ قربان... جئون سویون... و پارک تمین سرنشین هاش بودن...
هر دوی اونها فوت شدن.