یبار با دخترداییم و اونیکی دخترداییم و پسرداییم و اونیکی پسرداییم تصمیم گرفتیم شب بریم قبرستون بعدش رفتیم یه صداهای بدی میومدش و یهو یه سایه دیدیم بعدش دیگه داشتیم میترسیدیم و یهو یه سنگ پرت شد یجایی که دیگه داشتیم سکته میکردیم و یهو یه صدای خیلی وحشتناکی اومد دیگه اونقدر ترسناک بود همگی سریع فرار کردیم و منم از ترس افتادم زمین و دیگه پاهام شل شده بودن بعد چون کوچولوام و سبکم پسرداییم بغلم کرد و بدو بدو فرار کردیم باجیغ و داد..،بزور بعد یه ساعت گیجی و احساس تعقیب شدن رسیدیم خونه:))اگه پسردایی بزرگم نبود من الان اونجا سکته کرده بودم و شایدم مرده بودم**
هیچکس تو اون قبرستونه نبودش خودشم ساعت سه شب بود و خودمون پنج تایی تنها بودیم و خودشم اونقدر به هم اعتماد داریم که باهم میریم و به کس دیگه ای نمیگیم که باهامون بیان:))
بعد اون شب تا دوروز هیچکدوم نخوابیدیم و دیگه تصمیم گرفتیم که دیگه جایی نریم ولی جالبش اینجاست که یه هفته بعدش رفتیم یه خونه خرابه تو یه شهر دیگه که اونجا دیگه بدتر از قبرستون بود که دیگه بهتون بهتره نگم که چیشد....
نکته:سن دختردایی هام و پسردایی هام به ترتیب:۱۷و۱۸سالشونه که هرکدوم از یه دایی ان یعنی:دایی اول:دختردایی و پسردایی(۱۷و۱۸)و دایی دوم:دختر دایی و پسردایی(۱۷و۱۸)*
نکته دوم:پسر دایی دایی دومم همونی عه که کره جنوبی پزشکی میخونه و اگه خدا بخواد قراره برم پیشش♡♡(سو تفاهم نشه ها منظورم اینه که میرم کره تنها نمیمونم)
نکته سوم:این موضوع برای ۶ ماه پیشه...