فقط مرگ است که میتواند به زندگی معنا بدهد. چیزی که تا ابدیت وجود داشته باشد، معنا هم ندارد. بهعلاوه اگر پایانی وجود نداشته باشد، کلیتی هم وجود ندارد و وقتی کلیتی وجود نداشته باشد، هویتی هم وجود ندارد. اگر نابودنشدنی بودیم، نمیتوانستیم در مقام فرد انسانی موجودیت داشته باشیم. با این تفاصیل مرگ برایمان اتفاق نیست. بخش لاینفکی از زندگی است. اگر قرار است وجود داشته باشیم، مرگ هم باید باشد. پس مرگ فاجعهای نیست
که از بیرون بر ما تحمیل شود و ما را نابود کند- بلکه پیششرط زندگی معنادار است. بنابراین نمیتوانیم، هم توقع داشته باشیم زندگیمان معنایی داشته باشد، هم از مرگ متأسف باشیم.
چون تأسف از مرگ یعنی تأسف از موجودیت فردی...
همانطور که نیچه، یکی از بزرگترین فرزانگان تاریخ گفته است
«مرگ پایان زندگی است، ولی مرگاندیشی آغاز آن.»
از لحظهای که انسان به اندیشه مرگ میافتد، تازه زندگی راستین
و واقعیاش را شروع میکند. نیچه میگفت اگر میخواهید زندگی [راستین]تان را آغاز کنید، خود را در یک آزمایش خیالی و ذهنی
تصور کنید که در آن، مثلاً، فرشته مرگ در برابر تو حاضر میشود
و میگوید فقط و فقط این فرصت را داری که نوشته روی
سنگ قبرت را بنویسی و به محض اینکه آن را نوشتی،
قبض روح میشوی
.
هر چه میخواهی بنویس ولی به این صورت:
در قسمت اول جملات خود، آرمانهایتان را و در قسمت دوم،
واقعیت زندگیتان را بنویسید، مثلاً بنویسید در اینجا کسی
آرمیده است که میخواست با همه مهربان باشد(یعنی آرمانش
این بود) اما دست به قتل زد (یعنی واقعیت زندگیاش این شد)
میخواست عالم بزرگی بشود اما تحصیلات مقدماتی را هم
طی نکرد؛ میخواست متواضع باشد اما بیشترین تکبرها را از
خود نشان داد و قس علی هذا. بعد نیچه میگفت:
که روی قسمت دوم جملات خود- یعنی روی قسمتی از جملات
که واقعیت زندگی است- خط بکشید و از این لحظه به بعد طبق
قسمت اول جملاتتان- یعنی طبق آرمانهایتان- زندگی را آغاز کنید.
اینگونه بود که نیچه میگفت «هر که سنگ روی قبر خود را بنویسد، زندگی واقعی را آغاز کرده است.» یعنی کاری به این نداشته باشیم که تاکنون و در سالیان گذشته واقعیتهای زندگی با آرمانهای زندگی ما فاصله داشته است، باید همه را کنار بگذاریم و بگوییم از این لحظه به دنیا آمدهایم و با آرمانهایمان زندگی کنیم. باید به یاد مرگ باشیم تا بتوانیم معنای زندگی را درک کنیم.