ییهیهیهی
فیکشن جدیدم<:
حمایتش کنیددددددددد
این هم همه پارت هاش رو تو نما میذارم(=
چه گزارش بشن چه نشن....
خوب بریم برای شروع...
***1***
(تهیونگ با &، امیلی با @، تفکرات امیلی با + و توضیحات داستان با () )
(ساعت ها بود چشماش باز نشده بود... معلوم نبود از کِی... اما بیهوشیِ زیاد باعث بی حس شدن اعضای بدنش شده بود.... نفسهای مقطعش تنها چیزی بود که میتونست بشنوه... نور خورشید رو به وضوح روی صورتش حس میکرد اما هنوز چشماش رو باز نکرده بود... ترجیح داد به جای باز کردن چشماش ساعدش رو روی صورتش بذاره تا از نور آفتابی که مستقیم بهش میخورد جلوگیری کنه.... اما... اما چرا نمیشد؟ چرا نمیتونست؟) +اه... این دیگه چه وضعیتیه؟ واقعا خستهم و اصلا دلم نمیخواد چشمامو باز کنم... ولی... دستام چرا تکون نمیخورن؟ چ.چرا... نمیتونم بیارمشون بالا؟ (ترسی که در لحظه بهش وارد شد، مجبورش کرد چشماشو باز کنه تا ببینه کجاست و چرا نمیتونه دستاشو تکون بده...) (با اضطراب به اطرافش نگاهی انداخت... احساس میکرد نور افتاب داره کورش میکنه اما هر طور شده چشماش رو خوب باز کرد تا ببینه اطرافش چه خبره...) (ادامه در بخش نظرات...)