اماندا پشت سر ارزو میرفت و همین طور نگاهی به مبایلش انداخت و زیرلب گفت پس کجایی اخه ؟
پریچهر نگاه نگرانی به ارزو و اماندا خواست و از ته دل دعا کرد که این عروسی بهم نریزه هرچند زیادم مطمعن نبود
به محض ورود عروس و ساقدوشا بمبای رنگی منفجر شد و ابشار نوری توی حاشیه ها روشن شد از گوشه ی سالن 2 تا دختر کوچولو جلوی عروس قرار گرفتند و مشغول ریختن گل تو جلو پای عروس شدند .ارزو لبخندی به لب داشت و به جلوی پاش نگاه میکرد پریچهر دلنگران بود و اماندا مشغول جمع و جور کردن دامنه ی بلند لباس ارزو بود .
بالاخره عروس و ساقدوشا رسیدند به مقر مخصوص و ساقدوشا رفتن و سرجاشون نشستند .اماندا مشغول گوشیش بود و به دور و بر توجهی نداشت که یه دفعه با صدای کشیش به خودش اومد ...
سرشو بلند کرد و به محض بلند کردنه سرش شوکه شده به داماد نگاه کرد و یه نگاه دیگه به صندلی خانواده داماد و با دیدن مادر احسان شوکه شد کشیش شروع کردو گفت دوشیزه ارزو مانسیان اقای احسان اوانسیان را در غم و شادی سختی و بیماری ثروتمندی و فقر به عنوان همسر خود میپذیرید و در کنارش خواهید بود ؟
ارزو لبخندی توام با شرم زد و گفت بله
خون خونه اماندا رو میخورد و اینبار کشیش باردیگه این سوالارو از احسان پرسید و احسان گفت بله
کشیش روبه حاظرین کرد و گفت اگر کسی به این ازدواج اعتراضی داره بگه وگرنه تا اخر عمرش سکوت کنه
اماندا از سرجاش بلند شد و گفت من اعتراض دارم پدر
همه با تعجب به اماندا نگاه کردند ارزو تعجب کرده بود و صورت احسان از ترس مثل گچ شده بود
کشیش گفت دلیلت رو بگو فرزندم
اماندا نزدیک شد و در یک قدمی احسان وایساد حلقه اش رو از دستش در اورد و انداخت زمین و گفت پدر این مرد من رو فریب داد و با احساسات من بازی کرد نمی تونم تحمل کنم دوباره چنین بلایی سر صمیمی ترین دوستم بیاره
ارزو داشت غش میکرد که پریچهر گرفتش .همهمه راه افتاده بود .کشیش رو کرد سمت احسان و گفت درسته فرزندم ؟
احسان با شرمندگی سرش و انداخت زمین و گفت و بله
آماندا نفس عمیقی کشید و گفت اگه باز هم طرفین قادر به این ازدواجم من مخالفتی ندارم و بعد سریع از کلیسا به سمت بیرون دوید...