... ابراهیم ادامه داد:اسلحه کلت را از من گرفته قبل از اینکه تحویل دهد با خودش آورده،الان هم به من گفتند:باید آن اسلحه را بیاوری و تحویل دهی.پیرزن باند شد و گفت:از دست کارهای این پسر!
ابراهیم گفت:مادر خودت رو اذیت نکن،ما زیاد مزاحم نمی شیم.
پیرزن گفت:بیایید اینجا! با ابراهیم رفتیم جلوی یک اتاق پیرزن ادامه داد: وسایل محمد توی این گنجه است.چند روز پیش من دیدم یک چیزی را آورد و گذاشت اینجا! حالا خودتان قفلش را باز کنید.
ابراهیم گفت:مادر،بدون اجازه سر وسایل کسی رفتن خوب نیست!
پیرزن گفت:اگر می توانستم خودم بازش می کردم.بعد رفت و پیچ گوشتی آورد،من هم با اهرم کردن قفل کوچک گنجه را باز کردم.
دَر گنجه که باز شد،اسلحه کمری داخل یک پارچه سفید روی وسایل مشخص بود.اسلحه را برداشتیم و بیرون آمدیم.
موقع خداحافظی ابراهیم پرسید:مادر چرا به ما اعتماد کردی!؟
پیرزن جواب داد: سرباز اسلام دروغ نمیگه.شما با این چهره نورانی مگه می شه دروغ بگید!
از آنجا راه افتادیم.آمدیم به سمت تهران.در مسیر کمربندی اصفهان چشمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد.گفتم:آقا ابرام،یادته سر پل ذهاب یه آقایی فرمانده توپخانه ارتش بود که خیلی هم تو عملیات ها کمکمون می کرد.گفت: آقای مداح رو می گی؟گفتم:آره،شده فرمانده توپخانه اصفهان،الان هم شاید اینجا باشه.
گفت:خُب بریم دیدنش.رفتیم جلوی پادگان،ماشین را پارک کردم.ابراهیم پیاده شد.به سمت دژبانی رفت و پرسید:سلام،آقای مداح اینجا هستند؟
دژبان نگاهی به ابراهیم کرد.سر تا پایه
ابراهیم را برانداز نمود؛مردی با شلوار کُردی و پیراهن بلند و چهره ای ساده؛سراغ فرمانده پادگان را گرفته! من جلو آمدم و گفتم:اخوی ما از رفقای آقای مداح هستیم و از جبهه آمدیم. اگر امکان دارد ایشان را ببینیم...
شادی روح شهدا صلوات :)