خیلی وقت بود که منتظرم بودن. البته قرار نبود بدقولی کنم و دیر برسم اما یهویی دقیقه نود از یه جای دیگه تماس گرفتن و برای مراسمی دعوتم کردن که تا اجرامو انجام دادم، دیر رسیدم.
یه بابابزرگ پرانرژی و خندون تا سازمو روی کولم دید از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم و گفت زود برامون آهنگ بخون. انگار تو دلش تاب نداشت.
دوتا آهنگ شاد با گیتار خوندم که کلی باهاشون رقصید. بعد اومد بهم گفت: ”جوون اگه میخوای بری بهشت، همیشه بیا اینجا!“
_ گفتم چشم بابا بزرگ.
خواستم برم که تا دم درب بدرقم کرد و بازم گفت: همیشه برات دعا میکنم.
این جملههاش خیلی آرومم کرد. قدر بابابزرگا و مادربزرگاتون رو بدونین... واقعا نعمتن. ♥