_جناب لی خونه هستن؟
÷نه خیر شرکتن...راستی واقعا ارباب جوان دیشب خونه شما خوابیدن
_بله؟عا بله...مست شد و بیهوش شد بعدم مث خرس گرفت خوابید. خب حالا که جناب لی جه هیوک خونه نیستن من میرم.خدانگهدار.
همین که رومو برگردوندم سمت در که برم.در باز شد و پدر جونگ بوم اومد داخل.
_...سلام پدرجان.
+سونگ سوهو؟!سلام تو اینجا چیکار می کنی مرد جوان؟!جونگ بومم باهات اومده؟امروز صبح زود رفتم شرکت نتونستم صبی ببینمش
_پدر جان من باید با شما خصوصی صحبت کنم
+خصوصی ؟!چیزی شده؟
خلاصه من و پدر جونگ بوم وارد اتاق کارش شدیم ومن سیر تا پیاز ماجرارو براش تعریف کردم.پدر جونگ بوم از صندلیش بلند شد و سمت پنجره ی بلند اتاقش که پرده های سلطنتی طوری زیتونی رنگ داشت،رفت و برای چند لحظه به بیرون خیره شد و سکوت کرد.بعد روبه من برگشت و گفت:فعلا از این قضیه به مادرش چیزی نگو باشه اگه اون بفهمه حسابی نگران میشه.
_بله پدرجان.
+باید همین الان برم دیدن فرماندار تا دیر نشده.
_مطمئنید دیدن اون همه چی رو بدتر نمی کنه؟
+دیگه بدتر از این؟حتی نمیدونم تنها پسرم زندس یا نه
همراه پدر جونگ از خونه بیرون اومدیم و از هم جدا شدیم.
.
.
.
بهوش اومدم ودرد وحشتناکی رو توی پای چپم احساس کردم . نگاهی به دستام انداختم. هردوتا دستام محکم به دسته های صندلی بسته شده بودن و خون پای چپم که تیر خورده بود یه طرف شلوارمو خونی کرده بود.نگاهی به اطراف انداختم هیچ پنجره ای توی اتاق نبود . یه لامپ کم نور که آروم به اینور واونور تاب میخورد درست بالای سرم بود و اعصابمو خرد می کرد.چشمامو محکم رو همدیگه فشار دادمو سعی کردم به خودم مسلط شم اما با دیدن چیزی که سمت چپم بود ترس همه ی وجودمو گرفت.سمت چپ من یه...