شادی نماند و شور نماند و هوس نماند
سهل است این سخن، که مجال نفس نماند
فریاد از آن کنند که فریادرس رسد
فریاد را چه سود، چو فریادرس نماند؟
کو کو، کجاست؟ قمری مست سرود خوان؟
جز مشتی استخوان و پر اندر قفس نماند
امید در به در شد و از کاروان شوق
جز ناله ای ضعیف ز مسکین جرس نماند
طوفانی از غبار بماند و سوار رفت
بس برگ و بار بیهده ماند و فرس نماند
سودند سر به خاک مذّلت کسان چو باد
در برج های قلعه ی تدبیر ، کس نماند
کارون و زنده رود پر از خون دل شدند
اترک شکست عهد و وفای ارس نماند!
تنها نه «خصم» رهزن ما شد، که «دوست» هم
چندان که پیش رفتش از او باز پس نماند
رفتند و رفت هر چه فریب و دروغ بود
تا مرگ- این حقیقت بی رحم بس نماند
تابنده باد مشعل می کاندرین ظلام
موسی بشد؛ به وادی ایمن قبس نماند
برخیز (امید) و چاره ی غمها ز باده خواه
ور نیست، پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند
#مهدی_اخوان_ثالث
اجرا : بهزاد جعفرپور