پارت اول:
http://www.namasha.com/v/v4UEpbDc
***************
دلم میخواست منم برم تا ببینم چه خبره! که یهو یه صدا بلند شد و توی بلندگو اعلام کردن که هرچی زودتر دانشجوها برن سرکلاس..یه نگاه به اون طرف کردم که دیدم دخترا با ناراحتی دارن از سمتش میرن اونم یه نفس راحت میکشه و نگاهش سمتم میوفته و برمیگرده طرف سالن..منم میرم تا کلاسم رو پیدا کنم!...چند دقیقه میگذره و پیداش میکنم...یه سرک میکشم و بعدش یه نفس عمیق و با یه لبخند وارد کلاس میشم و میرم داخل...با همون لبخند روی یه صندلی کنار پنجره میشینم که چند دقیقه بعد میبینم همون پسره هم اومد توی کلاس و روی یه صندلی کنار من میشینه!..دوباره چند نفر دورش جمع میشن و صدای خندشون شنیده میشه...لابد ادم مشهوری بود توی دانشگاه!..
بی اعتنا سرم رو برگردوندم و به گل های توی باغچه نگاه کردم که بهم ارامش میدادن...دخترا که از کنارش رفتن بوی عطرش رو حس کردم...خیلی بوی خوب و ملایمی داشت!..یه پسر قد بلند با موهای خرمایی و چشای قهوه ای و پوست سفید!...داشتم نگاهش میکردم که یهو استاد اومد سرکلاس و همه به نشانه احترام بلند شدیم و بعد معرفی من به عنوان فرد جدید به درس دادن مشغول شد..
ساعتای 12 بود که دیگه کلاسا تموم شده بودن..رفتم سمت ماشین و به طرف خونه حرکت کردم..لباسام رو عوض کردم و خودم رو با خوندن کتاب سرگرم کردم...گوشیم رو برداشتم تا به حدیث زنگ بزنم اما جواب نداد...یه چایی برای خودم ریختم و به اسمون خیره شدم..وقتی که ابری بود خیلی قشنگ میشد!..یکم از چایی خوردم که دیدم اسمون داره اشک میریزه..انگار هر لحظه دلش طوفانی تر و تحملش کمتر میشد و شدید تر گریه میکرد!
چترم رو برداشتم تا منم باهاش شریک بشم!..قدم زدن توی بارون ارامش خاصی داره...شهر قشنگی بود و بارون زیباترش میکرد..به اطراف نگاه کردم که دیدم یه گربه زیر درخت افتاده..رفتم سمتش که دیدم انگار پاش شکسته! بردمش پیش یه دامپزشک و بعد معالجه تصمیم گرفتم پیش خودم نگهش دارم!..به قلاده اش که توجه کردم اسمش رو فهمیدم..اسم قشنگی داشت!..هویج!
خیلی نرم و بامزه بود و انگار ازم بدش نمی اومد! بردمش خونه و تصمیم گرفتم تا زمانی کامل خوب میشه نگهش دارم و بعد صاحبش رو پیدا کنم!
یه جای گرم و نرم اماده کردم که بعد چندساعت حدیث زنگ زد
-الو سلام کجایی نگران بودم!
حدیث:سلام! ببخشید یکم سرم شلوغ بود نتونستم جواب بدم (بقیش پارت بعد)(از پارت بعدی بهتر میشه)