اون شبیه ناپلئونه... شکست خورده و جاه طلب...
نگاهش رو از جاده گرفت و دوباره به در خیره شد، خواست
دوباره زنگ رو بزنه که در باز شد و چهره ی شکسته ی مادرش
ظاهر شد، با دیدن جونگکوک لبخند تلخی روی لبش نشست،
لبخندی که به سرعت اشکهای دلش رو به صورتش دعوت کرد،
دست جونگکوک رو گرفت و پسر کوچکش رو محکم به آغوش
کشید. جونگکوک که کوله اش افتاده بود، دستهاش رو دور تن
لرزان مادرش حلقه کرد و بغلش کرد؛ چیزی نگذشته بود که
خیس شدن صورتش رو احساس کرد، نفسش به لرزه افتاده بود
اما میدونست قلبش به اندازه ی قلب مادرش زجر نمیکشه.
_ اوما...
_ جونگکوک من... دیگه هیچوقت مادرت و تنها نذار... من
دیگه بجز تو هیچکس و ندارم.
بی صدا اشک ریخت و محکم تر مادرش رو بغل کرد.
خواهرش با رفتن از زندگی خانواده اش قلب همه رو شکسته
بود و این چیزی نبود که به این زودی درست بشه.
آروم ازش جدا شد و لبخندی زد:
_ اوما... ببخشید میشه دوش بگیرم؟
خانوم جئون دستش رو به زیر پلکش کشید و سرش رو تکون
داد:
_ آره عزیزم، برو تو اتاقت استراحت کن.
کوله اش رو برداشت و به سمت اتاقش رفت، در رو باز کرد و
وارد اتاق قدیمیش شد. نگاهی به اطراف انداخت، رنگ دیوار
روشن تر شده بود، پرده های هر دو پنجره بسته بود و اتاق
تاریک تر از همیشه به نظر میرسید. بغض راه گلوش رو بسته
بود، دلش برای روزهایی که سویون و تهیونگ برای شام به
خونشون میومدن و سویون شب ها بعد از خوابیدن جونگکوک
به خونه اش برمیگشت تنگ شده بود.
دلش برای زمانی که خوندن رو یاد نگرفته بود و سویون با
عشق براش کتاب میخوند تنگ شده بود، دلش حتی برای بازی
های شیطنت آمیز تهیونگ تنگ شده بود، مردی که االن حتی
از گفتن اسمش هم میترسید.
روی تخت نشست و به قاب عکس خواهرش که روی دیوار بود
چشم دوخت. عینکش رو برداشت و با چشمهایی که تار میدید
به دیوار زل زد، پوزخندی زد و گفت:
_ آدما ارزش هم و وقتی میفهمن که بمیرن... واسه همین
عکس مرده ها رو بیشتر از زنده ها به دیوار میزنن.
عینک رو روی میز گذاشت، پوزخندی به عکس روی دیوار زد و
به سمت حموم توی اتاقش رفت و در رو بست، پیراهن بافتش
رو از تنش خارج کرد، دوش آب رو باز کرد و زیر دوش نشست،
به دیوار سرد تکیه داد و چشمهاش رو بست و به تمام خاطرات
کودکیش فکر کرد. خاطراتی که دیگه هیچوقت نمیتونست
حالش رو خوب کنه، خاطراتی که آرزوی نداشتنش رو داشت.