آن کس که در کمند غم دوست بسته است
دل از جهان فانی و باقی گسسته است
در جمع حاضر است و ز هر جمع غایب است
چون در نگین حلقه نسیان نشسته است
وای از خیال شعله آن روی تابناک
آه از دو دیده ام که به خوناب شسته است
بیچاره آن که بی خبر از ذوق عاشقی
طرفی ز عشق حضرت جانان نبسته است
این سان که یار در چمن و سبزه می رود
بازار سرو را به گلستان شکسته است
بشنو ز شاخ گل که ز منقار بلبلی
سرّی نهان به نغمه گلزار جسته است
مهدی کنون به دور زمان گشت رستگار
چون با غم تو از غم ایام رسته است
مهدی رستگاری
یکم اسفند سال یکهزار و سیصد و هشتاد و یک