با یه لبخند نگام کرد و گفت :فکراتو کردی!؟؟
_اخه ادم حسابی تو خودت از خوابت میگذری که من بگذرمو به تو فکرکنم!؟؟
_اره؛
_واقعا!؟؟
_اره خوب منننن ؛ تمام شب و نخوابیدم
_خب بزار جوابتو رو راست بگم!!!
_من نه الان نه هیچ شب دیگه ای به تو فک نمیکنم به همون دلیلی که گفتم ؛من هنوز بچم و کلی ارزو واسه خودم دارم بیکارم نیستم که بشینم به تو فکرکنم!!
یه پوزخند زد و خودشو انداخت روم !!
داشتم میترکیدم از استرس یه خورده دستاشو رو بازو هام کشید که دادم هوا رفت یه جیغ بنفش زدمو و گفتم:پاشو از روم مرتیکه ی بی شعور.....
باصدای من هاجین بلند شد و با یه نگاه گنگ نگا ما دوتا کرد بعدم چشماش گشاد شدو گفت:شما دارید چکارومیکنید!؟؟خجالت نمیکشید!؟؟اونم جلوی من!!
_سوکی نیم خیز شد و گفت :خب به توچه دوس دختر خودمه اصلا میخوام باهاش بریزم رو هم تو چی میگی!؟؟
با این حرفش هاجین بیشتر تعجب کردو این حرفش باعث اتیش گرفتن من شد محکم هلش دادم که از روی تخت افتاد پایین منم با داد و هوار از اتاق زدم بیرون و به سرعت خودمو به اتاق مامان بابا رسوندم...
بدون در زدن پریدم داخل و درو بستم
واایییی نهههههه.....خداایااا منو بکش
بادیدن صحنه ی رو به روم از خجالش سرخ شدم و سرمو انداختم پایین!!!
مامان و بابا داشتن همدیگه رو میبوسیدن!!!!
مونده بودم چکارکنم....
بادیدن من از هم فاصله گرفتن و گفتن:تو اینجا چکارومیکنی!؟؟
_من چیزه....راستش...من...
بایه نگاه ملتمس نگاهشون کردم و اونا هم ذل زدن به من و گفتن: خب لااقل درومیزدی!!
_خب شما همدیگه رو میبوسیدن به من چه!!!