سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
سوالم ازم نپرس. از زبون ا/ت: رفتم لباس پوشیدم و اومدم رفتیم سوار ماشین شدیم راه افتادیم به سمت بیمارستان بعد رفتیم تو اتاق ماما و رفتیم ببینیم من حامله ام یا نه. تست دادیم و فهمیدیم من حامله ام و یه دختر تو راه. جیمین اشک شوق می ریخت لبخند میزد و دستمو فشار میداد. گفتم چه خبرته دستم درد گرفت. گفت ببخشید خیلی ذوق دارم. زنگ زد به بقیه اعضای بی تی اس گفت که من قراره نه ماه دیگه بابا بشم. همه اعضا گفتن پس ما قراره عمو بشیم چقدر عالی میشه. چند ماه به دختری به نام هایون به دنیا اومد. به مدت پنج سال صبر کردیم تا بره مهد کودک. جیمین هر روز ساعت نه می بردتش مهدکودک و من ساعت ۱۲ میبردمش خونه چون جیمین ساعت یازده می‌رفت شرکت. هایون میگفت چرا بابا خونه نمیمونه؟گفتم بابایی کار داره. همیشه هایون از این سوال های بچگانه میپرسه و برای من خیلی شیرین به نظر میاد اما جیمین هر روز شرکته و این حرفهاشو نمیشنوه. یه‌بار هایم رفت بالای نردبون و نردبون تلو تلو خورد و هایون افتاد زمین. کلی گریه کرد. من سریع زنگ زدم به جیمین گفتم هایون از نردبون افتاده. از زبون جیمین: خیلی نگران و آشفته گازشو گرفتم رفتم خونه حتی از رئیسم مرخصی نتونستم بگیرم. به هایون گفتم دستاتو ببر بالا اما نمیتونست فهمیدم که دستاش یا ترک خورده یا شکسته. سریع رفتیم بیمارستان که دسته هایون رو ببندیم تا بهتر بشه. پزشک دستشو بست و رسوندمش اون خونه و برگشتم شرکت. از زبون ا/ت: مثل همیشه من و هایون رو ول کرد و رفت...
پایان پارت ۴...