سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
جیمین دستی به زیر پلکش کشید و آروم بهش نزدیک شد.
کنارش نشست و به سنگی که اسم سویون روش نوشته شده
بود خیره شد، لبخند غمگینی زد و گفت:
_ هیونگ... چرا آدما دعا میکنن؟
تهیونگ بغضش رو قورت داد و حرفی نزد. جیمین در حالی که
بغض داشت، ادامه داد:
_ وقتی کسی نیست که بشنوه چرا دعا میکنیم؟ خدا با ما
خوب نیست هیونگ.
تهیونگ دستش رو گرفت و آروم بغلش کرد:
_ این حرف و نزن جیمینا.
اشکش فرو ریخت و در حالی که گریه میکرد، ادامه داد:
_ خدا ما رو دوست نداره... ما که آدما خوبی هستیم... مگه خدا
آدمای خوب نمیخواد... خب ما خوبیم... ولی بازم اذیت
میشیم... برادر من تازه ازدواج کرده بود... با یه دختر مهربون و بیگناه... من همیشه پسر خوبی بودم... ولی چرا خدا دوستمون
نداشت؟
تهیونگ با چشمهای اشکی به اسم همسرش زل زد و چیزی
نگفت.
_ من دیگه باهاش حرف نمیزنم هیونگ... چون دیگه چیزی
ندارم که به خاطرش از خدا سپاسگذار باشم... کاش زودتر من و
هم ببره.
سرش رو به شونه ی تهیونگ تکیه داد و بی صدا اشک ریخت...
شاید تنها کسی که توی این مدت تونسته بود با تهیونگ حرف
بزنه جیمین بود، کسی که مثل تهیونگ تنها کسش رو از دست
داده بود و تهیونگ نمیتونست اجازه بده تا یه پسر جوون توی
تنهاییش خفه شه... درست مثل خودش...