آنکه ویران شده از یار، مرا می فهمد
سرِ بی جُرم سرِ دار، مرا می فهمد
سوخت پروانه در آغوشِ گناهی سوزان
آن که می سوزد از اسرار، مرا می فهمد
تنِ من در تبِ تَردید، به تاوان، می سوخت
آن که دل داده به دلدار، مرا می فهمد
شعر در پرده ی اوهام به خود می پیچد
شهر در حسرتِ این بار، مرا می فهمد
باز... آغوشِ نگاهم به تمنّا هر شب
گریه می کرد و، دلِ زار، مرا می فهمد
تیشه بردار! تمامِ دلِ من فرهاد است
آه...! حلاج، سرِ دار، مرا می فهمد