... ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت،پایش درد می کرد،مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند.جعفر هم پشت سرشان آرام و بی صدا می خندید.
وقتی ابراهیم می نشست،جعفر می رفت و نفر بعدی را می آورد! چندین بار این کار را تکرار کرد.
ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت:جعفر جون،نوبت ما هم می رسه!
آخر شب مبی خواستیم برگردیم.ابراهیم سوار موتور من شد و گفت:سریع حرکت کن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد.فاصله ما با جعفر زیاد شد.رسیدیم به ایست و بازرسی!
من ایستادم.ابراهیم با صدای بلند گفت:برادر بیا اینجا!
یکی از جوان های مسلح جلو آمد.
ابراهیم ادامه داد:دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچه های سپاه هستند.یک موتور دنبال ما داره میاد که...
بعد مکثی کرد و گفت:من چیزی نگم بهتره،فقط خیلی مواظب باشید.فکر کنم مسلحه!
بعد گفت:با اجازه و حرکت کردیم.کمی جلوتر رفتم توی پیاده رو و ایستادم.دوتایی داشتیم می خندیدیم.
موتور جعفر رسید.چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگر هر چه می گفت کسی اهمیت نمی داد و...
تقریباً نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت کلی معذرت خواهی کرد و به بچه های گروهش گفت: ایشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشکر سیدالشهدا (ع) هستند.
بچه های گروه با خجالت از ایشان معذرت خواهی کردند.جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود بدون اینکه حرفی بزند اسلحه اش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد.کمی جلوتر که آمد ابراهیم را دید.در پیاده رو ایستاده و شدید می خندید! تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده.
ابراهیم جلو آمد جعفر را بغل کرد و بوسید.اخم های جعفر باز شد.او هم خنده اش گرفت.خدا را شکر با خنده همه چیز تمام شد.