کتاب انجیل رو کنار گذاشت و لبخندی زد، نگاهی به صلیب
انداخت و گفت:
_ فرزند خدا عیسی مسیح... روح دختر جوانم را در آرامش قرار بده..
چشمهاش رو بست و بعد از دعای کوتاهی بازشون کرد. نگاهی
به ساعت انداخت، کمتر از یک ساعت دیگه جونگکوک
میرسید؛ لبخندی به روی عکس قاب شده ی سویون انداخت:
_ ده سال تالش کردی بیاریش ولی نشد... االن که میاد، تو
نیستی...
آهی کشید و از اتاق دعا خارج شد، به سمت تلفن رفت، شماره
ی خونه ی تهیون رو گرفت و منتظر موند. چیزی نگذشته بود
که صدای تهیون پشت خط پیچید:
_ با منزل کیم تماس گرفتین، بفرمایید.
_ تهیون دخترم... من مادر سویونم.
_ اوه سالم آجوما... حالتون خوبه؟
_ ممنونم عزیزم... میخواستم بگم... میتونی تا فرودگاه بری؟
جونگکوک تنهاست، جایی رو نمیشناسه...
_ خب... چطور بگم... من آچا رو تازه خوابوندم... و مادرم هم خوابه.
صدای تهیون مثل همیشه خسته بود... بیست و پنج سال
بیشتر نداشت اما توی این سن مشغول بچه داری بود، تهیونگ
گاهی اوقات هفته ها هم به دخترش سر نمیزد و تهیون با
دختر بچه ای که چهار ماهش بود و مادر پیری که داروهاش
باید به موقع بهش میرسید؛ زندگی میکرد.
_ تهیونگ آخرین بار کی اومده دیدن آچا؟
_ سه هفته پیش... وقتی هم میاد نمیذاره پیشش باشیم... اکثر
اوقات توی اتاق تنهایی گریه میکنه، میدونین به نظرم حق
داره... آچا سه ماهه با من زندگی میکنه ولی هنوز بوی مادرش
و میده.
باز هم بغض راه گلوش رو گرفته بود، صداش رو صاف کرد و
بغضش رو فرو برد:
_ خب اشکالی نداره... زندگی به داماد من داره زیادی سخت
میگیره، نه؟... ببخشید مزاحمت شدم عزیزم، بعدا دوباره بهت
زنگ میزنم.