سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
<br>
-اکسو!اومو....<br>
رفتم جلو البته زیاد هم تعجبی نداشت جلوی دفتر اس ام بودم خب دیدنشون طبیعی ترین اتفاق ممکن بود<br>
خب منو نمیشناختن....ینی<br>
خودم نخاستم کسی منو بشناسه<br>
اینطوری راحت تر ادم تو خیابون راه میره البته خب از الان ب بعد....<br>
اوضاع فرق میکنه<br>
رفتم جلو نه تا فرشته خوشگل داشتن میومدن همشون ی نگاه پر از علامت سوالی بهم انداختن و از کنارم رد شدن<br>
و رفتن تو ساختمون (خوشبحالششش عنننن)<br>
ب ساعتم نگاه کردم<br>
-اومو..  <br>
.ساعت هفت و ربع بود باید میرفتم واسه شب اماده میشدم<br>
سریع ی ماشین گرفتم رفتم سمت خونه.<br>
رفتم سمت اتاقم<br>
مامانم هم ک رفته بود خونه خالم اینا....<br>
سریع ی تیپ زدم و رژ رو زدم و رفتم بیرون با این ترافیک سئول تقریبا یک ساعت تو راه بودم....<br>
خوبه ب موقع میرسم<br>
ساعت پنج دقیقه ب هشت جلو کلاب بودم ...<br>
ی ذره صبر کردم <br>
-جیان شی(شی ینی خانم،واسه اقایون هم ب کار میره)<br>
رومو برگردوندم...وااااو شبیه شاهزاده هاس