اشکم شدت گرفت باورم نمیشه بابام اینکار رو داره میکنی ، لباسام رو توی چمدون جمع کردم و رفتم لباس جدید و بیرونی پوشیدم و رفتم بیرون از خونه سوار کالسکه جانگ کوک شدم اما نگاهش نکردم راه افتادیم رفتیم طرفه قصر جانگ کوک و پیاده شدیم رفتم توی قصر یک اتاق بهم نشون داد معلوم بود اتاق خودش بود ؛
_ من اینجا نمیمونم یک اتاق دیگه بهم بده
+ نمیشه بابات سفارش کرده با من بخوابی
_ به به خوشبحال تو هم خواب هم که پیدا میکنی ، من با تو یک جا نمیخوابم
خواستم از اتاق برم بیرون که با دوتا دستش چهارچوب در رو گرفت و من رو داخل اتاق زندانی کرد ؛
_ برو کنار
+ نمیخوای در رو قفل کنم تا دیگه نتونی بیای بیرون ، میخوای ؟