شَب و بیداری، شانهٔ مردانه
عَشقِ دیروزم، تو نمیخواهی
مَن و جام می مَست و دیوانه
و شِعرِم را، تو نمیخوانی
شَدی بیگانه،که نمی دانی
غم و اسرار از دل بی خانه
تو نمیدانی،پا به پای هم
هر دو می میرند شمع و پروانه
با محبَتِ هستی تو بیگانه
دَر جَهالَت، هستی تو یکدانه
در کنارت نیست مثل من دیگر
که به کَرِکس میگویی پَروانه
سر سجده یاد تو کردم
از خداوند رانده و منفورم
یا جهنم یا به نرسیدن
به تو در این جهان مامورم
تا سحر من خواب ندارَم
تو چَه میدانی از جَهانِم
سَر بیکَسی بِه سلامَت
شادم که دورم از یارَم