سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
داستان من درمورد دختری است با موهای طالیی چشمانی سبز و با قلبی مهربان در کنار شغل هیجان انگیز و دوستداشتنی،
اون یک بادیگارد است.
وای خدا! امروز چه روز خستهکنندهای بود. اوف! درحالی که داشتم وسایلم رو از اتاق خوابگاه دانشجویی جمع میکردم این
جمله رو زمزمه کردم. یک نگاه به کل اتاق انداختم. چمدان رو دستم گرفتم و کولهام رو پشتم انداختم. درحال بازرسی اتاق بودم
که ببینم آیا چیزی جا گذاشتهام یا نه؟ به دنبال تماشا کردن، چشمم به تقویم روی دیوار کنار تخت خورد. تقویمی که از اول ورود
به دانشگاه به دیوار زده بودم حدود پنج سال پیش...
به سمت دیوار رفتم و روی تقویم دست کشیدم.
یکدفعه یک ورقه از زیر تقویم افتاد. چمدان رو روی زمین گذاشتم، روی تخت خم شدم و کاغذ رو برداشتم با دیدن کاغذ لبخند
سردی روی لبهایم اومد. این کاغذ یک پوستر کوچک از مراسمی در دانشگاه بود که با چند تا از همکالسیهایم این گروه رو
تشکیل داده بودیم. اما لبخندم سرد بود میدونید چرا؟! یاد اون دوران افتادم. سرم را باال آوردم و به پنجره کنارم خیره ماندم.
پنج سال قبل
- بیا سارا بدو امشبه، زود باش!
- آروم لیدیا دارم میام، منتظر خانوادهام هستم. نمیدونم چرا دیر کردند.
لیدیا به سمتم دوید و دستم را گرفت و گفت:
- زود باش این لباسصورتی رو بپوش تو خواننده اصلی هستی یادت نرفته که؟!
درحالی که به اطراف با نگرانی نگاه میکردم و منتظر خانوادهام بودم تا از حاشیهی شهر بیان، لباس رو از دست لیدیا گرفتم و
به سمت پشت صحنه رفتم. لباس رو جلوی خودم گرفتم و رو به روی آینه ایستادم. داشتم خودم رو نگاه میکردم اما نگرانی بین
اندازه بود یک لباس دکلته مجلسی باال تنه یک روبان مشکی و بقیه مثل پرنسسها! یک دامن بلند و
چشمهایم موج میزد، کامالً
پف پفی صورتی تیره از پشت بلند از جلو کوتاه تا زانو. دستم را روی لباس کشیدم از پشت صدای هلن اومد:
- زود باش رهبر! ما همخوان تو هستیم و تو خواننده اصلی.