سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
ادموند خیلی سریع یک تاکسی برای ملیکا گرفت و او را راهی خانه کرد. مصطفی امروز نتوانسته بود دخترش را همراهی کند، بیماری تنفسی‌اش به دلیل سردی بیش‌ازحد هوا تشدید شده بود و به سفارش پزشک تا چند روز آینده باید در خانه می‌ماند و استراحت می‌کرد. ادموند هم پیش آرتور بازگشت که همچنان منتظر او بود. در طول مسیر تمامی وقایع را برای دوستش تعریف کرد؛

- ادموند، تو مطمئنی که به این دختر علاقه‌مندی؟ یعنی مطمئنی هوس نیست؟! نکنه چون این دختر با بقیه فرق داره، پس تو هم عقل و منطقت رو کنار گذاشتی و فقط میخوای اون رو به دست بیاری؟

ادموند نگاهی به آرتور انداخت اما پاسخ سؤالش را نداد. باید فکر می‌کرد و با خودش کنار می‌آمد. رابطه دوستی این دو نفر هر روز قوی‌تر از روز قبل می‌شد. آرتور کم‌کم ضعف‌های اخلاقی‌اش به نقاط قوتی تبدیل می‌شد که ادموند این تغییر را در دوستش به‌وضوح حس می‌کرد و در دل بسیار خوشحال بود اما از طرفی آرتور بسیار نگران ادموند و کارهای او بود بخصوص بعد از مسائلی که امروز از آنها آگاه شده و بیشترین نگرانی او هم از بابت پیگیری پرونده ویک فیلد بود. چاره‌ای نداشت جز این‌که به انتخاب او احترام بگذارد. آرتور او را تا آپارتمانش رساند، این‌قدر خسته و کلافه بود که دعوت او را برای شام نپذیرفت و ترجیح داد به خانه برود و کمی بیشتر روی موضوعی که ادموند برایش تعریف کرده بود تمرکز کند.

#رمان_مهدوی ۲۵

کانال "مهدیاران"
Telegram.me/joinchat/ESW1Az_J7HTsdzr4CymTtw
جهت سلامتی و تعجیل در ظهور حضرت صلوات.
اللهم صل علی محمد و عجل فرجهم.
.
.
.
#قرار ما لحظه ظهور....