دو نوع درد در جامعه امروزی داریم
الف:
نخستین درد را اعتقاد به «الگوی کامل» می دانم. تفکری که می گوید یک فرد یا باید از همه لحاظ الگو باشد یا اساساً الگو نیست. تفکری که انسانها را "همه" یا "هیچ" می کند. تفکری که هرگز نمی پذیرد انسانها، "مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها" هستند و اساساً "انسان بودن" یعنی ترکیب این دو که اگر چنین نبود، یا شیطان بودیم و یا فرشته... این تفکر هزینه های زیادی را به جامعه ما تحمیل کرده است. برای جستجوی الگو نیازمند باستان شناسی تاریخی هستیم. جستجوی کسانی چنان دوردست، که بدیهایشان محو شده و تنها فسیلی از خوبیهایشان بر جای مانده باشد. در اثر همین تفکر است که از انسانهای زنده تقدیر و تجلیل نمی کنیم. چه آنکه می ترسیم امروز تحسینش کنیم و فردا حرفی بزند یا کاری بکند که به مذاق ما خوش نیاید. فقط وقتی مُرد و مطمئن شدیم دیگر کاری نمی کند و حرفی نمی زند، او را – البته با یک زندگینامه سانسور شده – به الگوی جامعه بدل می کنیم.
نیاموخته ایم که یک نفر میتواند معتاد باشد،
اما فلسفه را خوب بفهمد.
یک نفر میتواند الکلی باشد، اما خوب شعر بگوید.
یک نفر میتواند خیانتکار باشد، اما ریاضی را خوب بیاموزد.
یک نفر میتواند نماز نخواند، اما اقتصاد را خوب بفهمد.
دلیل نمیشود «آنچه خوبان همه دارند» را «من و تو»
یک جا داشته باشیم. با تمام وجود بر این باورم که جستجوی کسی
که –به سلیقه ی ما– هیچ ایرادی ندارد و سراپا حُسن است،
ریشه ی «بت سازی» و «بت پرستی» است.
.
ب:
دومین درد را "ظاهر بینی و کوته نظری" می نامم.
ایرادهای جزئی کوچک را "بزرگ" می بینیم
و ایرادهای بزرگ پنهان را "کوچک" می پنداریم.
فرهنگی که در آن "دود سیگار را به حلق خود دادن" عیب است
اما "دود خودرو را به حلق خلق دادن" عادی تلقی می شود.
فرهنگی که در آن "مستی از شراب" جرم است
ولی "سرمستی از قدرت" طبیعی است.
فرهنگی که در آن، "حفظ حجاب" اولویت است،
اما "پاکدامنی" به فراموشی سپرده می شود.
فرهنگی که در آن "کثیفی خانه" زشت است،
اما بیرون ریختن زباله از خودرو، زشت تلقی نمی شود.
ادامه درکامنت..