لوکاس اشک توی چشماش جمع شد
تا اومد سلتی رو بغل کنه سلتی جاخالی داد و با مغذ اومد پایین
همه سعی کردن خندشونو کنترل کنن
نیکولاس:صحنه احساسی رو خراب کردی
لوکاس بلند شد و رو به سلتی گفت: خب میمردی میذاشتی بغلت کنم؟؟
سلتی داد زد: تو فیلما همینطور میشه اول دست همو میگیرن بعد قرار میذارن بعدشم که همو بغل میکنن بعد ازدواج میکنن بعدم بچه دار میشن!
دیگه کسی نتونست خندشو تحمل کنه و همه زدن زیر خنده. لوکاس محکم زد تو سر سلتی: دختره ی احمق انقدر منحرف نباش!
چند دقیقه ای با خنده گذشت که یکدفعه بورتون گفت: به کل یادم رفت! ما الان جلوی سایسیمو ایم!
لوکاس: واقعا؟؟
همه به مغازه ای که اسمش سایسیمو بود نگاه کردن
لوکاس رفت جلو در مغازه رو هل داد اما باز نشد
بورتون:قفله!
لوکاس سعی کرد با ضربه درشو باز کنه اما نتونست. بورتون: به این راحتیا باز نمیشه شاید…
همه سمت سلتی برگشتن ، سلتی:چیه؟
لوکاس:میشه درو باز کنی؟
سلتی رفت جلو و دستگیره در رو چرخوند باز نشد
لوکاس: بهش ضربه بزن
سلتی به در ضربه زد بازم هیچی نشد، یکدفعه چشمش افتاد به بالای در : اونجا یه چیزی نوشته
یوکی:چی ؟
سلتی نوشته رو با صدای بلند خوند: مرا درون خود همراه با ناشناخ…
لوکاس: سلتی توصیه میکنم بیای کنار ما وایستی و جمله رو بخونی
سلتی رفت عقب و دوباره گفت: مرا درون خود همراه با ناشناخته ها ببر
در باز شد. لوکاس داشت میرفت سمت در که بورتون گفت: وایستا این جمله ای که خوند خیلی اشنا میزنه
لوکاس: مطمئن باش هیچ خطری نداره
بورتون دوید سمت لوکاس و کشیدش عقب
یه دختره پشت سر لوکاس وایستاده بود
سلتی: اون دختره خیلی اشنا میزنه
دختره لبخند ترسناکی زد و گفت:سلام من الیزابتم
لوکاس: به من چه توکی ای!
الیزابت: من مسئول خوشامد گویی به مهمانان بن هستم
یکدفعه بورتون داد زد: حالا یادم اومد اون جمله الیزابت رو فرا میخونه وقتی میگه خوشامد گویی دستاش کش میان و تبدیل به طناب میشه اون همه رو زندانی میکنه و تا ابد توی زیرزمین میمونن
دستای الیزابت شروع اومدن به کش اومدن و مثل طناب شدن
لوکاس: با شماره من ١…٢…
سلتی: بیاید فرار کنیم دوباره برمیگردیم!
لوکاس:٣
همه سلاحاشون رو توی دستاشون گرفتن و داد زدن: فرار کار ترسوهاست!
موزالی هم قبلا اینو گفته بود همه سمت الیزابت حمله ور شدن و طولی نکشید که الیزابت همه رو گرفت به جزسلتی