پشت پنجره، رو به باران نشسته بود. جرعه جرعه چای مینوشید. تق تق در که به صدا درآمد بدون اشتیاق قبلی گفت:«بیا»
عالم و آدم خبر داشتند زیاد حالش خوب نیست. وارد اتاق که شد، نگاه اجمالی به رو تختی و دیوار سرتاپا سفید انداخت، در همین نگاه اجمالی چشمش نقطهای کرم رنگ، کچل و صاف را دید. طبق روال همیشه عادتِ پس کلهای زدن به کلهاش پس کلهای زد اما خودش را کنترل کرد. از همان دم در گفت:«پَکری؟ کشتیهات غرق شده؟»
مثل جغد صد و هشتاد درجه کلهاش را از پشت صندلی چرخاند و با همان چشمان مادر زاد بِر نگاهش کرد و گفت:«دیگه نیستم»
کلاهش را از سرش درآورد و لبهاش را صاف کرد و گفت:«کی یا بهتره خودمون رو گول نزنیم چی رو؟»
کلافه با تحکم گفت:«زندگی رو. نمیفهمی؟ حالم خوش نیست، شوخی هم برداشته تو رو»
بر لبهی تخت نشست و گفت:«کی هست؟»
-«چی و کی هست؟»
-«زندگی رو دیگه. تو که از شوخی بدت میاد پس بریم اصل مطلب. حالت هم خوش نیست پس وقت رو تلف نکنیم با گذافه گویی»
-«خب که چی کی هست»
-«هیچکس با این زندگی حال نمیکنه»
-«چرا؟»
-«همه دنبال همزمان مد و اصالت و زندگی هستن در حالی که زندگی از همون بچگی بهمون فهمونت تاریخ تولید و انقضا و هم دورانی حالیش نیست»
-«میخوای از زمین شناسی بگی؟ یا انگیزه بدی تو؟»
-«میخوام بهت بفهمونم ما از همون اولین باری که افسرده شدیم، یعنی شاید میانگین سن ۱۴ سالگی، دیگه خوب نشدیم و مدام دنبال بهونه بودیم تا روضهی دیگه تمومه و آی چه کنم وای چه کنم بخونیم. زندگی ما انقدری کوتاه هست که بعد از ۱۲ سالگی دیگه فرصت اتلاف وقت نداریم، نمیگم فرصت تغییر و بزرگ شدن چون منظورمم این نیست»
-«پس منظورت چیه؟»
-«منظورم اینه که دیگه فرصت ایستادن نداریم، این روضه خونیها بیشتر به اون حرکت انیمیشنی شبیه هست که پا به زمین استوار ایستادیم و از پشت هولمون میدن جلو و تلنبار تلنبار خاک تپه میشه جلومون»
-«پس دیگه چیکار کنم؟»
-«اگر پیگیر این سوالی و همزمان باهاش افسرده هم هستی توی این سن سر معضلات کسشر از من جواب نخواه»
-«چرا؟»
-«چون تو وقتی توی سر پایینی با سرعت دویستها هستی دیگه فرصت سرخاروندن سر اینکه دنده پنجی یا چهار، یا از چپ ماشین روبرویی بری یا راستش رو نداری. پس بهتره بمیری»
-«تو مثلا جواب این سوال رو میدونی؟»
-«نه»
-«پس گوه نخور»
-«اما میدونم حداقل میتونم از این سرعت رفتن لذت ببرم»
ادامه کامنت...