مگر نگفتی میخواهی زمانهات را تصویر کنی؟
بزنی به دیوار و بروی؟ زمانهات را چه زود کولهبار دوشت کردی و رفتی... مگر نگفتی اولین دغدغهات آزادیست؟ ما منتظر بودیم سمفونی آزادیات را بنویسی، با صدای خودت برایمان بخوانیش، از رهایی بگویی، لبخندهایت دیگر بوی غربت ندهند... ما منتظر بودیم اورهانت زنجیرها را باز کند و شبهای اردبیل دیگر سرد نباشد... میخواستیم شبی از شبهای شورابیل برایت جشن امضا بگیریم، تو ساز بزنی، ما بخندیم و خوشحال باشیم که سازها دیگر بدآهنگ نیستند...
افسوس که زمانه سازَش همیشه ساز عاشقیست که از جوانی خیری ندیده...