کالبدی پوشیده از زخمهایِ عمیق...
آمیخته با التیامی از جنسِ زخم...
رگهایی سرشار از خون...
وخونهایی لبریز از یخ...
احساساتی از جنسِ عشق...
وعشقهایی واهی ازجنسِ هیچ...
من از تبارِ آدمبرفیهایی هستم،
که غرق در آغوشِ خورشید،
فراموش کردهاند آب شدنشان را...!