به نام خدایی ک عاشقانه به تو حیات بخشید تا حیاتی باشی برای دیگران...
میدونین...به اعتقاد من هر چیزی یه بیگ بنگی دارع...مثل دوستی...کسی تاحالا فکر کردع چه بلایی سر قلب بیگ بنگ میاد؟!بلخرع اون سیاره اولیه یه قلبی داشته درسته؟!...من امروز میخام دقیقا درمورد همون گلکسی کوچولو صحبت کنم...گلکسی ای که قلب کل دنیاست^^ ...اون دقیقا 16 سال پیش امروز ساعت(23:30) با عشق به وجود میاد و با عشق چشماشو باز میکنه تا عاشقانه زندگی کنه...ولی میدونین قسمت تلخ داستان چیه؟!اینکه یه انفجار تلخ باعث به دنیا اومدن اون میشه...قبل از اینکه به وجود بیاد، دنیا نابود شدع...اون وقتی چشماشو باز میکنه همه جارو نور پر کردع...فکر میکنه دنیا قرارع همیشه همینجوری نورانی بمونه...ولی کم کم نورا میرن...انفجار تموم میشه...و همه جارو تاریکی تو خودش غرق میکنه...گلکسی کوچولومون خیلی زود حقیقت تلخ اطرافشو میفهمه...تاریکی میخاس اونو توی خودش غرق کنه...گلکسی کمک میخاس...داد میزد،فریاد میکشید...گریه میکرد و دستشو به هر سمتی که میتونست دراز میکرد تا شاید دستگیری پیدا بشه تا دستشو بگیرع...ولی انگار دنیا قلبشو فراموش کردع بود...قلب دنیا...تنها بود...رفته رفته تاریکی اونو به آغوش میکشه...و گلکسی با آغوشش خو میگیرع...میدونین...گلکسی رنگ سیاه رو دوس دارع...ولی نه از اون دوست داشتنا که دلت بخاد...اون سیاهی رو دوست دارع، چون فکر میکنه تنها رنگیه که میتونه گلکسی رو درک کنه...و تنها رنگیه که دنیا بهش چشوندع...گلکسی تنها بود...پس فقط به خودش اعتماد میکنه...تکیه گاه قلب هسی،خودش بود!...اون میشه پادشاه کل سیاهی...ولی حتی قبل دنیا هم خودش یه قلبی دارع،...قلبی گرم و نرم...از جنس عشق!...هرچند خودش به این باور ندارع...روز به روز گلکسی بزرگ و بزرگتر میشه...یه روز، یه ستاره دنباله دار با دنباله رنگین کمونی، داشت تو فضا میرقصید که چشمش به گلکسی تاریکمون افتاد...یه لحظه وایستاد...عمیق به گلکسی نگاه کرد...دست از رقصیدن کشید و توجهش رو فقط و فقط به گلکسی داد...گلکسی داشت با بقیه سیاره ها میخندید...احوال پرسی میکرد...همدردری میکرد...عشق می ورزید...و شوخی میکرد...میدونین...گلکسی مثل یه تابلوی سفیدع...تابلویی که ن زرقی دارع ...نه رنگی...و نه داستانی!