سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۳۹۶/۰۴/۱۲
یکی بود یکی نبود...روزی روزگاری یک فرشته از فراز اسمان ها به زمین امد ...زندگی خوب بود تا وقتی همه یکی یکی بهش پشت کردند! قلبش ارام و ارام تر سرد شد...اولش فقط یه لبخند در برابر همه چی بود...کم کم تبدیل شد به یه سردی و سکوت...دیگه نخندید و با کسی حرف نزد.و بعدش قلبش تاریک شد تبدیل شد به یک قاتل با نیمه اهریمنیش نیمه ایزدیش را فرو برد و تک تک کساییو که بهش پشت کردن #تیکه_تیکه کرد و عاشق این کار شد پس همه دنیارو نیست کرد . اخرش، به دنیای تاریک خودش برگشت.بنظر نمیرسید از چیزی پشیمان باشد او یک مرگ تاریک برای جهانی رقم زده بود که بهش خیانت کرده بودند ...شاید دنیای تاریکش کوچک اما بی محدوده بود...تنهایی برایش مثل کادوی تولدی بودکه داخلش پر از زیبایی و یکنواختی بود....کمی بعد نوری از فراز امید امد و فرشته تاریک قصه مارا از تاریکی بیرون اورد ، به اون گفت:
به دنیای جدیدت سلام کن...و دوباره نابودش کن جنی...تیکه تیکش کن...تا باهم یه دنیای جدید تر بسازیم...دنیاییکه دوستانش تا همیشه باهم ببمانند و هیچ عشقی نا تمام نماند،دنیاییکه همه همو درک کنند.
فرشته تاریک نگاهی به چهره ارمش کرد و با اشک های روی گونه هایش گفت...کشتن برام مثل یه بازی میمونه...اما من یه دنبای بهتر نمیخوام.من دیگه قلبی ندارم....
شیطانی که جنی را از تاریکی بیرون اورده بود چاغو کوچمی از حیبش دراورد و سینه دارک انجل را شکافت...بعد با همان چاغو سینه خودش را شکافت...قلبش را به دو نیمه کرد و یک تیکه اش را در سینه خالی جنی گذاشت....
و داستان مرگ تاریک دنیا از سر گرفته شد...