از زبان دازای
به یه درخت تکیه داده بودم و داشتم به اطراف حیاط نگاهمیکردم که صدای داد زدن چویا منو به خودم اورد به طرف صدا دویدم و پسری رو دیدم که داره کتکش میزنه نمیدونم چرا یکدفعه یه مشت نثار صورت پسره کردم و انداختمش اونطرف چویا بهم نگاهی کرد خواست بخنده که چشماش رو بست احتمالا غش کرده بود اخه پسر هم اینقدر ضعیف ؟ ( ای مرگ اونقدر زدیش چی میخواستی :| ) خواستم بغلش کنم ببرمش تو اتاق پرستاری که مدیر اومد و ناظم هم چویا رو برد رفتیم تو دفتر و مدیر گفت : هر سه تون اخراجید ناکاهارا که یه هفته نیومده همتا اومده اینطور قبلشم بهش هشدار داده بودم دازای تو هم که هنوز نیومدی اینکارو کردی پس بقیش چی میخواد بشه اکوتاگاوا توهم کلا کارت شده اذیت کردن این و اون اخراج شدن اصلا برام مهم نبود ولی مونده بودم این پسره چراچویا رو اذیت کرده ! اصلا من چرادارم به اون کوتوله قرمز فکر میکنم ؟ چیش ! حرفای مدیر که تموم شد رفتم تو اتاق پرستاری چویا رو تخت خواب بود
از زبان چویا
چشمامو باز کردم و دازای رو بالا سرم دیدم بلند شدم و گفتم : چیه ؟ گفت : اجراج شدیم
گفتم : چیمیگی ؟ گفت : گفتم که اتخراج شدیم! اعصاب برام نموند از وقتی این روانی اومده بود تو زندگیم زندگیم به گند کشیده شد .