پاهایش را داخل آغوشش جمع کرد و دستانِ ظریفش رو به ارامی دورشان حلقه کرد،
به درخت پشتش تکیه زد و از خنکی چمن های زیرش نفسش را با آسودگی بیرون داد.
به آسمان که کمکم رنگ میباخت و رو به تاریکی میرفت نگریست.
از سرمای ملایم نسیمی که بین موهایش میخزید و روحش را نوازش میکرد، بازوانش را بغل کرد و درخود جمع شد، به ماه که در آسمان جا گرفته بود و میدرخشید نگاهی انداخت.
-توهم تنهایی..
نگاهش را بین ستارگان چرخاند و زیر لب ادامه داد؛
-دور و برت پره، ولی بازم تنهایی. تو با اونا فرق داری پس درک نمیشی...
سرش را کج کرد و با زمزمه آرامی پلک هایش را روی هم گذاشت.
-احساس تنهایی خیلی سخته نه؟