سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
واسه همین بهش گفتم :نمیخوای بری سربزنی به بیمارتون!؟؟الان وقت ملاقات تموم میشه ها!!!
_خب دیدمش دیگه!
_مگه تو الان نیومدی پس چطور دیدیش!؟؟
_امم بیمارم توبودی!!
_بله!؟؟
_یادت رفته وقتی تو جشن حالت بد شدکی تورو از پشت گرفت ونزاشت با مخ بخوری زمین!؟؟
_مگه توهم توی اون مهمونی بودی!؟؟
_مگه منو ندیدی!؟؟
_به هرحال من داره دیرم میشه ممنون که مانع زمین خوردنم شدی
_قابلی نداشت!!حالابیابرسونمتون
_ممنون خودمون میریم
(دیگه کم کم داشت دیرم میشد واسه همین دعوت بعدی سوکی رو رو هوازدم)بعد از اومدن جونگوک باهم رفتیم به سمت خونه تقریبا وسطای راه بودیم که احساس ضعف شدیدبهم دست داد خیلی گرسنم بود وخالی بودن معدم باعث شروع شدن دردم شده بود اون نزدیکی رستوران یا مغازه ای نبودواسه خرید سوکی ماشینو نگه داشت و منو هاجین پیاده شدیم به ناچار وارد یه کاخ شدیم که باتوجه به چراغونی های زیاد و اهنگ شادی که از داخل پخش میشدمعلوم بود مراسمی چیزیه بود یه پسره جذاب با موهای قهواه ایی وچشمای عسلی نزدیکمون شدپسره واقعا محشری به نظر میرسید اومدنزدیکو خوشامد گفت و ادامه داد:من شمارو تاحالا ندیدم میشه بپرسم کی هستید وشمارو کی دعوت کرده!؟؟
منم گفتم:مااز فامیلای عروسیم
پسره یه لبخندریز زد و گفت:ببخشید بانو اینجا تولد دوست منه ؛من این جشن تولدرو براش گرفتم و مهموناشم دعوت کردم
با این جملش یه خورده حس ضایع شدن بهم دست داد ولی با خونسردی گفتم:آه پس اشتباه اومدیم مارو ببخشید خواستیم خارج بشیم که از پشت دستمو گرفت داشتم سکته میکردم برگشتم به سمتش گفت :اگه برامون امکان داره و دیرمون نیست ماهم توی جشن تولد باشیم ماهم که از خدا خواسته قبول کردیم من به هاجین گفتم بره به پسرا بگه بیان..بعد از اومدن پسرا رفتیم روی یه یه میز نشستیم پسرا که انگار خجالت میکشیدن سرشونو انداخته بودن پایین و باگوشی ورمیرفتن منم که همون بازی همیشگی (کلش اف کلنز)رو پلی کردم