❀✾ فن فیک طنز تولد (Birthday) به مناسبت تولد هانیه عشقوووولم (One Shot) ✾❀ پارت پنجم

۱۱ نظر گزارش تخلف
♥ Mahsa.key ♥ (Hani ☛Plz Always Be Happy☚ ) شیـــــــطـونکــ

رسیدیم به سالن تمرین هانی آخرین نفری بود که پیاده شد کنار در ون منظر بودم تا درو ببنده و بریم ...دستمو گرفتم به سرم
_آخ...
_چی شدی؟؟
_هیچی خوبم ..
_مطمئنی؟؟رنگت پریده ها...
_نه خوبممم شاید بخاطر تندی آفتابه...
_بیا بریمممم
تو سالن جون اومد سمتم :نونا خوبی؟؟؟دستات خیلی سرده...
هانی نگران بهم خیره شد...
_خخخ بخدا خوبم..
همه واسه شروع رقص ایستاده بودیم طبق نقشه قسمتی که من قرار بود از بین سوهیون و هون و از جلوی کیسوپ رد شم باید خودمو مینداختم زمین و اگه این کیسوپ خنگ بازی درنیاره باید منو قبل از زمین خوردن میگرفت...
پامو انداختم گل پام و خودمو انداختم ...ولی انگار این دست و پا چلفتی یادش رف منو بگیره تو راه نوش جان کردن زمین داشتم اینا رو تجزیه تحلیل میکردم که چن سانتی مونده به زمین دستاش دور کمرم حلقه شد...
سرمو انداختم پایین و دستمو گذاشتم رو سرم...تا پسرا بفهمن چی شده یه چن سالی گذشت!!
_خوبیییی؟؟؟
_چی شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_زنده ای؟؟؟؟؟؟
ایلای اومد جلوم و با عصبانیت صورتمو آورد بالا...
_دارم با تو حرف میزنم خوبی؟؟؟چرا جواب نمیدی؟؟؟
ای جی: دستاش سردن فک کنم فشارش پایینه ...
ایلای با قیافه ی آویزوون به سوهی زل زد...
باشه بابا چشاتو اون جوری نکن برش دار ببرش بیمارستان نمیخوام یکی از بهترین دنسرامو از دست بدم...
هانی:بزار منم بیام...
_نه گلم لازم نیس بیای ...
لبخند آرومی زدم :من خوبممم تو بمون پیش پسرا و از پله ها رفتیم پایین...
(ادامه دارد...)

نظرات (۱۱)

Loading...

توضیحات

❀✾ فن فیک طنز تولد (Birthday) به مناسبت تولد هانیه عشقوووولم (One Shot) ✾❀ پارت پنجم

۱۱ لایک
۱۱ نظر

رسیدیم به سالن تمرین هانی آخرین نفری بود که پیاده شد کنار در ون منظر بودم تا درو ببنده و بریم ...دستمو گرفتم به سرم
_آخ...
_چی شدی؟؟
_هیچی خوبم ..
_مطمئنی؟؟رنگت پریده ها...
_نه خوبممم شاید بخاطر تندی آفتابه...
_بیا بریمممم
تو سالن جون اومد سمتم :نونا خوبی؟؟؟دستات خیلی سرده...
هانی نگران بهم خیره شد...
_خخخ بخدا خوبم..
همه واسه شروع رقص ایستاده بودیم طبق نقشه قسمتی که من قرار بود از بین سوهیون و هون و از جلوی کیسوپ رد شم باید خودمو مینداختم زمین و اگه این کیسوپ خنگ بازی درنیاره باید منو قبل از زمین خوردن میگرفت...
پامو انداختم گل پام و خودمو انداختم ...ولی انگار این دست و پا چلفتی یادش رف منو بگیره تو راه نوش جان کردن زمین داشتم اینا رو تجزیه تحلیل میکردم که چن سانتی مونده به زمین دستاش دور کمرم حلقه شد...
سرمو انداختم پایین و دستمو گذاشتم رو سرم...تا پسرا بفهمن چی شده یه چن سالی گذشت!!
_خوبیییی؟؟؟
_چی شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_زنده ای؟؟؟؟؟؟
ایلای اومد جلوم و با عصبانیت صورتمو آورد بالا...
_دارم با تو حرف میزنم خوبی؟؟؟چرا جواب نمیدی؟؟؟
ای جی: دستاش سردن فک کنم فشارش پایینه ...
ایلای با قیافه ی آویزوون به سوهی زل زد...
باشه بابا چشاتو اون جوری نکن برش دار ببرش بیمارستان نمیخوام یکی از بهترین دنسرامو از دست بدم...
هانی:بزار منم بیام...
_نه گلم لازم نیس بیای ...
لبخند آرومی زدم :من خوبممم تو بمون پیش پسرا و از پله ها رفتیم پایین...
(ادامه دارد...)